السلام علیک یا جبل الصبر
زینب(س)جان...بانوی من...
چه بگویم وازکجایش بگویم؟...ازدل...از دیده...اصلا نمی دانم دربرابرشماقدرت حرف از دردهای دل دارم یانه...درد...
بانو...تاجایی که ازکودکی به یاددارم نامت امانم نمی داد...
فهمیدم ازکجابگویم ...ازشهردل...ازجایی که برایم مأمن وپناه بود...ازخاکی که برای حس کردنش چشمانم رابه یاری می طلبیدم وآنها نیک یاریم می کردند تاکمی از دردهای دلم راتسکین دهند...
بانو...چه قدر ...اصلا نمیتوانم به زبان بیاورم...سخت است...هربارکه خواستم به زبان بیاورم...طاقت نیاوردم...مطمئنم بازهم در برابرعظمت نامت ناتوان خواهم شد...
چگونه معنای صبرت رابفهمم بانو؟چگونه...نمی دانم...چگونه ادبت دربرابر برادری که امام است یا امامی که برادراست را...تفسیرکنم...ازحدفهم ودرکم خارج است وهمین است که کم می آورم...
بانو...بانو...بازهم مثل همیشه که دراوج ظلمت، بارقه لطف ومحبتت رانشانم دادی ...بازهم نه بانظر به کارنامه اعمالم که با نظر به همان مهربانی همیشگیت دست هایم رابگیر...
بانو ...به من بیاموز که چگونه با مهربان مطلق عشق بازی کنم ...ودراوج غم ودرد چیزی جز زیبایی نبینم...وبفهمم که بابودن دوست درد شیرین است...واین صفت متقین را برایم معناکن...
در اشتیاق زیارت بارگاه آسمانیت که دل را جانی دوباره می بخشد...
...درحالی که دوستان را می بینم که به سویت مشتاقانه رهسپارند...
"اللهم ارزقنا..."
نوشته شده توسط خادم جمکران در شنبه 86/11/13 و ساعت 1:38 عصر |
نظرات دیگران()